در کمال خونسردی
در کمال خونسردی
خواندن ۱۵ دقیقه·۴ سال پیش

در کمال خونسردی | پرونده اول: ترانه‌های مرگ، قسمت اول: قربانی

در کمال خونسردی بلاگیه درباره جُرم، درباره موضوعاتی مثل قاتلای سریالی، قتل‌های دسته جمعی، پرونده‌های حل نشده و افراد گمشده. من تو هر پرونده داستان یه جنایت واقعی رو براتون تعریف می‌کنم، هر پرونده شامل چند قسمت می‌شه که به مرور در بلاگ قرار می‌گیره. اینم اولین قسمت از اولین پرونده در کمال خونسردی.




هربرت (Herbert) ۱۸ آوریل سال ۱۹۴۷ توی شهر سالیناس (Salinas) ایالت کالیفرنیا (California) آمریکا به دنیا اومد، تاریخ تولدی که بعدا براش به یک نشونه خیلی بزرگ تبدیل شد. پدرش مارتین (Martin)، یه سرباز جنگ جهانی دوم بود، برای همینم مثل همه نظامی‌ها آدم سختگیر و منظبطی بود. مادرشم یه کاتولیک متدین بود و کلا خانواده مذهبی و سختگیری داشت.

وقتی هربرت پنج سالش شد، خانوادش از سالیناس به سان فرانسیسکو (San Francisco) رفتن، سان فرانسیسکو یه شهریه نزدیک سالیناس توی همون ایالت کالیفرنیا، فاصله این دو تا شهر با ماشین یه چیزی حدود دو ساعته. پدرش توی سان فرانسیسکو توی یه مبل فروشی شروع به کار کرد. هربرت و خواهر بزرگترشم به یه نوع مدرسه مذهبی به نام Parochial School می‌رفتن مدارسی که توسط کلیساهای محلی اداره می‌شد و تعالیم دینی توش اهمیت زیادی داشت.

یکی از مدارس Parochial در آمریکا
یکی از مدارس Parochial در آمریکا

همانطور که گفتم پدر هربرت یک قهرمان جنگ بود و به کارایی که توی جنگ کرده بود افتخار می‌کرد و مدام از داستانای جنگ برای هربرت تعریف می‌کرد و حتی بهش یاد داده بود که چطوری از اسلحه استفاده کنه. کلا با اینکه سختگیر بود ولی رابطش با بچه‌ها خوب بود و هیچ وقت باهاشون بد رفتاری نمی‌کرد، سرگرمی مورد علاقه پدر و پسر مسابقه بوکسی بود که شبا قبل از شام با هم می‌دادن. در کل همه چیز رو به راه بود و خوب پیش می‌رفت.

وقتی که هربت وسطای دوره دبیرستان بود با پدر و مادرش به شهر کوچیک فلتون (Felton) رفت، فلتونم یه شهریه نزدیک سان فرانسیسکو و سالیناس توی شهرستان سانتا کروز (Santa Cruz) ایالت کالیفرنیا. وقتی هربرت با پدر و مادرش رفت به فلتون خواهرش باهاشون نیومد و توی سان فرانسیسکو موند تا درسش رو توی کالج تموم کنه. با اینکه هربرت توی سن حساسی بود و خواهرشم باهاش نیومده بود و یه ذره تنها شده بود توی شهر جدید هم اوضاع بر وِفق مُرادش بود و توی دبیرستان جدیدش به عنوان یه شخصیت محبوب شناخته می‌شد. هربرت خوش تیپ، مودب و پرانگیزه بود و یه دوست دخترم به اسم لوریتا (Loretta) داشت که رابطشون خیلی خوب بود. اون از طرف همکلاسیاش توی یه رای‌گیری به عنوان “Most likely to succeed” انتخاب شد که به زبون خودمون می‌شه کسی که بیشترین احتمال موفقت رو توی آینده داره. هربرت توی دبیرستان با دین ریچاردسون (Dean Richardson) دوست شد، دین هم یه پسر مودب و محبوب بود، دوستی اونا با هم خیلی نزدیک و صمیمی بود. هرب بعد از اینکه توی سال ۱۹۶۵ از دبیرستان فارغ التحصیلی شد تصمیم گرفت برای ادامه تحصیل توی رشته Highway Engineering (یه چیزی تو مایه‌های رشته راه و ترابری خودمون) به کالج کابریلو (Cabrillo) که توی شهر آپتوس (Aptos) هست بره، شهری نزدیک فلتون.

هربرت توی سال‌های نوجوونی
هربرت توی سال‌های نوجوونی

به نظر همه چیز رو به راه می‌یومد تا اینکه یه ماه قبل از اینکه سال تحصیلی جدید شروع بشه دین دوست صمیمی هربرت، توی یه تصاف رانندگی جونشو از دست داد. وقتی این اتفاق افتاد هرب ۱۸ سالش بود و این اتفاق تاثیر خیلی منفی روش گذاشت. اون توی اتاقش یه چیزی شبیه زیارتگاه برای دین درست کرد، عکسای دین رو دور تا دور اتاقشو آویزون کرد و یه عالمه شمع توی اتاقش گذاشت. اون ساعت‌ها توی این اتاق تنها می‌شست و فکر می‌کرد. هرب دنبال جواب یه سوال می‌گشت، اینکه چرا دین باید توی این سن کم و اونم توی یه حادثه رانندگی کشته بشه. اطرفیاش جوابای دم دستی زیادی بهش می‌دادن، مثلا بهش می‌گفتن «این خواست خدا بوده». ولی این جوابا اونو قانع نمی‌کرد. کم کم توهمات سراغ هربرت اومدن و اون صداهایی رو توی سرش می‌شنید، صداهایی که شاید جواب قانع کننده‌ای برای سوال اون داشتن!

سنگ قبر دین ریچاردسون
سنگ قبر دین ریچاردسون

ولی به هر صورت اون به کالج رفت و بعد از گذشت چند ماه اوضاعش بهتر شد. و از اونجایی که به ورزش علاقه داشت توی تیمای ورزشی کالج فعالیت می‌کرد.

هربرت تو تیم فوتبال کالج
هربرت تو تیم فوتبال کالج

تا اینکه توی کالج با جیم جیانرا (James Gianera) که یکی از دوستای مشترکش با دین بود بیشتر آشنا شد. جیم یه هیپی (Hippie) بود، هیپی‌ها گروهی بودن که توی دهه ۶۰ توی آمریکا خیلی سر و صدا کردن و طرفدارای زیادی داشتن. اونا یه سری عقاید و رفتار خاص داشتن، مثلا به موسیقی راک علاقه داشتن، موهاشون رو بلند می‌کردن و کلا یه ظاهر متفاوتی داشتن. شعار اصلی اونا آزادی و صلح بود. تا اینجا شاید این تفکرات زیاد هم برای هربرت دردسر ساز نبود. اما هیپی‌ها به دو چیز دیگه هم شناخته می‌شد، یکی مصرف مواد مخدر و اون یکی مخالفت با جنگ ویتنام. بنابراین جیم برای اولین بار هربرت رو با ماری‌جوآنا (Marijuana) آشنا کرد و از اون خواست که به فعالیتای ضد جنگ ملحق بشه و یه Conscientious Objector بشه، Conscientious Objector‌ها آدم‌هایی بودن که با اینکه در اون زمان باید برای جنگ عضو ارتش می‌شدن و به ویتنام می‌رفتن بدلیل اینکه با جنگ مخالف بودن از این کار سر باز می‌زدن، یکی از مهمترین Conscientious Objectorها هم در اون زمان محمد علی کلی بوکسر معروف بود. مصرف ماری‌جوآنا باعث شد که توهماتی که هربرت بعد از مرگ دین داشت دوباره برگردن و حتی اوضاع از اون موقع هم بدتر شد. از طرف دیگه مخالفت با جنگ هم باعث شد که هربرت با پدرش که یه وطن‌پرست بود و شرکت تو جنگو یه افتخار و وظیفه می‌دونست مشکل پیدا کنه.

تظاهرات ضد جنگ گروهی از هیپی‌ها در سال ۱۹۶۵ در واشنگتن
تظاهرات ضد جنگ گروهی از هیپی‌ها در سال ۱۹۶۵ در واشنگتن

چند وقت بعد LSD هم به ماری‌جوآنا اضافه شد و وضع هربرت رو بدتر کرد، اون زود عصبی می‌شد و تهاجمی شده بود. علاوه بر این توی سال ۱۹۶۷ وقتی ۲۰ سالش بود برای اولین بار با یک مرد رابطه جنسی برقرار کرد! هربرت همون موقعی هم که دین مُرد یه شَکایی کرده بود که تمایلات همجنسگرایانه داره و برای همینم هست که اینقدر از مرگ دین ناراحته. این دو عامل باعث شد که رابطه اون با لورتا دوست دخترش هم بهم بخوره.

سوالا دوباره به ذهن هربرت برگشته بودن و هرب تونست جواب اونارو توی نظریه تناسخ (Reincarnation) پیدا کنه، اون به عرفان‌های شرقی و مدیتیشن (Meditation) علاقه‌مند شد و حتی به خوانوادش گفت که می‌خواد به هند بره تا اونجا درباره یوگا (Yoga) بیشتر تحقیق کنه. از اونجایی که نظریه تناسخ نقش مهمی توی زندگی هربرت داره اینجا یه ذره درباره این نظریه توضیحات بیشتری می‌دم. بر طبق اصل تناسخ که ریشه اصلییش توی بودیسم (Buddhism) و هندوییسم (Hinduism) هست، هستی واحده و هر چیز دیگه‌ای از جمله انسان تنها پرتویی از اون هستیه. روح انسان تا قبل از اینکه تَزکیه کامل بشه و به هستی واحد ملحق بشه در بدن‌های مختلف به این جهان برمی‌گرده، یعنی هر فرد بعد از مرگش در بدن دیگری به این جهان برمی‌گرده و این روند بارها و بارها تکرار می‌شه تا روح اون با هستی یکی بشه. کیفیت زندگی انسان در بدن بعدیش به رفتار و اعمالی بستگی داره که توی بدن فعلیش انجام می‌ده.

برگردیم به ماجرای اصلی، هربرت از رفتن به هند منصرف می‌شه و می‌ره پیش خواهر و شوهر خواهرش توی شهر سباستوپول (Sebastopol)، تا مدتی با اونا زندگی کنه. وقتی هربرت توی خونه خواهرش بود یه شب سر میز شام یه رفتار عجیب از خودش نشون می‌ده که خانوادشو خیلی نگران می‌کنه، خواهر هربرت قضیه اون شبو اینطوری تعریف می‌کنه:

«وقتی شوهر من غذا می‌خورد هربرت هم غذا می‌خورد. هر کاری شوهر من می‌کرد هرب تکرار می‌کرد، این رفتار هرب حدود ۴ ساعت ادامه داشت و بعدش نشست و به ما زل زد!»

توی روان‌شناسی به این کار هربرت می‌گن پِژواک‌گویی (Echolalia) توی پژواک‌گویی فرد تمام حرکات، رفتار و گفتار طرف مقابل رو تکرار می‌کنه. این رفتارای هرب باعث شد خانوادش اونو توی بیمارستان ایالتی مندوسینو (Mendocino) که یه بیمارستان روانی بود بستری کنن.

تمام خانواده به شدت نگران هربرت بودن. از اونجایی که هرب قبل از مصرف مواد یه نوجوان عادی و سالم بود اونا فکر می‌کردن تمام رفتارای عجیب و ترسناک هربرت به خاطر مصرف مواده. ولی به نظر این زیاد قانع کننده نیست چون توی اون زمان مواد مخدر به راحتی قابل دسترسی بود. با اینکه هربرت تحت تاثیر هیپی‌ها رو شکمش خالکوبی کرده بود Legalize Acid (به معنی اینکه اسید رو قانونی کنید) اما اون بیشتر از هم سن و سالاش با مواد درگیر نبود. به اذعان خود مقامات محلی کالیفرنیا توی اون سال‌ها حتی بچه‌های کلاس پنجم ابتدایی هم توی مدرسشون به هم کلاسیاشون قرص می‌فروختن. بنابراین به نظر می‌رسه که مشکل اصلی هربرت توی اون زمان یه چیز دیگه بوده. مشکلی که بدون شک با مصرف مواد بدتر شده.

هربرت به مدت ۶ هفته توی بیمارستان بستری بود و پزشکا تشخیص دادن که به اسکیزوفرنی (Schizophrenia) مبتلا شده و مصرف مواد هم باعث شده که بیماریش بدتر بشه. اسکیزوفرنی یه بیماریه روانیه که اصلی‌ترین مولفش توهماته بیماره. رفتارهای عجیب و غریب و پژواک‌گویی (کاری که هربرت توی خونه خواهرش کرد) از علایم دیگه این بیماریه. توی بیمارستان به هربرت یه سری دارو دادن و وقتی حالش بهتر شد اون رو مرخص کردن.

هرب بعد از اینکه از بیمارستان مرخص شد به دریاچه تاهو (Tahoe) رفت و اونجا توی یه کازینو به عنوان یه ظرف شور یه کار پیدا کرد. اون مثل هر بیمار روانی دیگه‌ای بعد از مدتی داروهایی رو که روانپزشکا براش تزویج کرده بودن کنار گذاشت و کم کم دوباره وضعیتش بهم ریخت و کارشو ول کرد. او به سانتا کروز برگشت، توی سانتا کروز یه اتفاقی برای هربرت افتاد که این اتفاق توی آیندش تاثیر گذار بود. هربرت توی یه پارک جنگی چهار زانو نشته بود و به قول خودش داشت مدیتیشن می‌کرد. به نظر، اون قسمتی که هربرت نشسته بود قسمت محافظت شده پارک بوده و ورود آدما به اونجا ممنوع بوده. بنابراین یه رنجری (محیط‌بان) که داشته از اونجا رد می‌شده از هربرت می‌خواهد که اون مکانو ترک کنه، هربرت تو چشای رنجر زل می‌زنه و به آرومی چاقویی رو که کنارش بود رو ور می‌داره، اما رنجر از اون فرزتر بوده و اجازه نمی‌ده که هربرت دست به چاقو بشه. رنجر اونو دستگیر می‌کنه و هربرت به خاطر این رفتارش به زندان می‌افته، اما زیاد توی زندان نگرش نمی‌دارن و آزادش می‌کنن.

هربرت و خانوادش هنوز باور داشتن که مشکلات اون به خاطر مواده، برای همین اونو توی یه کلینیک درمانی مربوط به افراد معتاد بستری کردن. بعد از اون که هرب از کلینیک بیرون اومد به شهر سان لوئیس اوبیسپو (San Luis Obispo) پیش یکی از دوستاش رفت و از اون خواست اجازه بده که توی آپارتمانش بمونه، دوستش که هربرتِ دوران دبیرستان رو می‌شناخت با کمال میل قبول کرد. اما کم کم دوست هربرت متوجه رفتارای عجیب و غریب اون شد. هربرت به دوستش گفت که پیامایی رو دریافت می‌کنه که به اون می‌گن یه سری کارها رو انجام بده. یه روزم بعد از مدیتیشن، جلوی دوستش ته آلت تناسولیشو با سیگار سوزوند! دوست هربرت وقتی این رفتارای اونو دید از عموش که یه روانپزشک بود کمک خواست و اون هم هربرت رو توی بخش روانی بیمارستان سان لوئیس اوبیسپو بستری کرد. اونجا هم روانپزشکا نارسایی اسکیزوفرنی پارانوئید (Paranoid Schizophrenia) رو تشخصی دادن. تو اختلال پارانوئید فرد به اطرافیانش شک داره و همش فکر می‌کنه که در اطرافش توطئه‌ای در جریانه، بنابراین روانپزشکا به این نتیجه رسیدن که در این مرحله هربرت برای خودش و جامعه عنصر خطرناکیه. در حالی که با استفاده از داروها حال هربرت کمی بهتر شده بود به پزشکا اصرار می‌کرد که اونو مرخص کنن. این رفتارای هربرت و رفت و اومدش به بیمارستانای مختلف و درگیریش با پلیس به خاطر مواد مدت‌ها ادامه داشت. اون تو این مدت سرشو تراشید و رژیم ماکروبیوتیک (Macrobiotic) که یه رژیم گیاهی هست رو گرفت و به شدت ضعیف و لاغر شد. اون یک سمبرو (Sombrero) (کلاه مکزیکی) بزرگ سیاه را رو سرش می‌ذاشت و لهجه مکزیکی رو تقلید می‌کرد. کم کم رفتارای تهاجمی هربرت بیشتر شد، یه روز وقتی که یه زن ژاپنی با پیشنهادش برای بچه‌دار شدن مخالفت کرد با تبر یه شومینرو شکست!

هربرت تو سال ۱۹۷۱ وقتی ۲۴ سالش بود به سانفرانسیسکو رفت تا از خانوادش دور باشه. اون اونجا توی آپارتمان‌های ناجوری زندگی می‌کرد که پر آدمای روانی و معتاد بود. از اون بدتر هربرت اونجا یه دوست جدید به نام، آلن هانسون (Allan Hanson)، پیدا کرد که عقایدش به اون نزدیک بود آلن به تناسخ اعتقاد داشت و به هربرت گفت صداهایی که می‌شنوه نشون می‌ده که اون از طرف خدا برای انجام کار خاصی انتخاب شده. اونجا هرب یه سری کتاب خوند و متوجه شد که تاریخ تولش با سالگرد مرگ آلبرت انیشتین (Albert Einstein) یکیه. اون اعتقاد داشت که این تصادفی نیست و اون برای انجام یه ماموریت ویژه به این دنیا اومده!

بعدش اون رفت سراغ بوکس و توی مسابقات دستکش های طلایی (Golden Gloves)، که یه مسابقه بوکس آماتور توی ایالات متحدس شرکت کرد. اون توی رینگ نمی‌تونست جلوی خودشو بگیره و وقتی داور بازی رو متوقف می‌کرد مربیا باید می‌یومدن و به زور اونو از حریفش جدا می‌کردن. بعد از اولین باخت تو مسابقات رسمی هربرت بوکس رو رها کرد. هرب تو مارس سال ۱۹۷۲ یه استیشن واگن ۱۹۵۷ (1957 Station wagon) خرید و توی یه آپارتمان ساکن شد. بعد از اینکه یه روز به کف خونش مشت می‌زد و سر افرادی که اونجا نبودن داد می‌زد! مدیر آپارتمان اونو اخراج کرد. یکی از دوستاش که این صحنرو دیده بود درباره اون روز گفت:

«اون تو اون روز، نژاد بشرو ترک کرد!»

هرب بیکار و بدون هیچ موفقیتی تو سپتامبر سال ۱۹۷۲، به خونه برگشت. تو همین گیر و دار یه زلزله بزرگ توسط شبه علم (Pseudoscience) پیش‌بینی شد که تو چند ماه آینده قراره کالیفرنیا را ویرون کنه. با اینکه دانشمند خودخوانده‌ای که زلزله را پیش‌بینی کرد، از طرف اکثریت مردم جدی گرفته نشد، اما برای یه نفر این به عنوان دعوت به عمل بود. وقتی اکثریت یه دیوونه خل و چل رو می‌دیدند، هرب یه پیامبر رو می‌دید. ماموریت مهم هربرت حالا مشخص شده بود!

اون صدای‌هایی تو سرش می‌شنید که بهش می‌گفتن زلزله حتمیه و فقط با قربانی کردن می‌شه جلوی وقوع زلزلرو گرفت! تاریخ تولد هربرت، ۱۸ آوریل، علاوه بر اینکه سالگرد مرگ انیشتین بود سالگرد زلزله سال ۱۹۰۶ سان فرانسیسکو هم بود که به نظر هربرت این خودش نشونه دیگه‌ای بود. زلزله سال ۱۹۰۶ هشتاد درصد شهرو نابود کرده بود و ۷۰۰ تا ۳۰۰۰ نفر رو کشته بود، این زلزله یکی از بدترین حوادث طبیعی تاریخ ایالات متحدست. هربرت معتقد بود که جنگ ویتنام به اندازه کافی آمریکایی‌ها رو برای جلوگیری از زلزله به عنوان نوعی قربانی کشته اما با تموم شدن جنگ تو سال ۱۹۷۲، این تعادل بهم خورده و باید یه سری از مردم قربانی بشن تا زلزله اتفاق نیافته. هربرت معتقد بود پدر و مادرش این حقیقتو که خاصه و برای ماموریت ویژه‌ای به این دنیا اومدرو از اون پنهون کردن چون به قدرتی که هربرت (طبق اصل تناسخ) قراره توی زندگی بعدیش داشته باشه حسودی می‌کردن. نظریه تناسخ همه چیز رو برای هربرت توجیه می‌کرد. اون معتقد بود انیشتین توی ۱۸ آوریل خودش رو قربانی کرده تا هربرت توی جنگ ویتنام کشته نشه، و بتونه جلوی زلزلرو بگیره!

زلزله سال ۱۹۰۶ سان فرانسیسکو
زلزله سال ۱۹۰۶ سان فرانسیسکو

تو سیزدهمین روز اکتبر ۱۹۷۲، هربرت یک چوب بیس‌بال از توی گاراژ خونشون ورداشت و بیرون رفت. چند هفته‌ای می‌شد که تو سرش صداهایی می‌شنید و پدرش از طریق تلپاتی بهش می‌گفت که برای جلوگیری از زمین لرزه باید یه نفرو بکشه!

وقتی توی جاده داشت رانندگی می کرد، یه ره‌گذر تنها رو دید، یه بی‌خانمان که داشت توی یه سطل آشغالو می‌گشت. ماشینش رو کنار زد و کاپوت ماشین استیشن واگنشو رو داد بالا و وانمود کرد ماشینش خراب شده. وقتی که مرد بی‌خانمان، لورنس وایت (Lawrence White)، ۵۵ ساله، اومد بالای کاپوت تا به موتور یه نگاهی بندازه و به هربرت کمک کنه، هربرت با چوب بیسبالش زد تو سرش و اونو کشت! بعد از اینکه مطمئن شد لورنس مرده جنازشو کشون کشون تا یه سری درخت که همون نزدیکی بودن برد و همونجا بین درختا ولش کرد. بعدشم برگشت خونه، رفت توی گاراژ و تلاش کرد لکه‌های خون روی چوب بیسبالو پاک کنه. ولی هر کاری می‌کرد چند تا لکه خون باقی می‌موند برای همین از یه سنباده استفاده کرد تا اونارم پاک کنه. آخرشم سنباده و لباساش که خونی شده بودن رو انداخت تو سطل آشغال.

وایت یک هدف آسون بود. اون تقریبا توی جامعه یه آدم نامریی بود که حتی روزنامه‌های محلیم خبر کشته شدنشو کار نکردن. جسد اون روزها بعد کشف شد. هیچ کس به مراسم تدفینش نرفت و هیچ کس برای پیدا کرد قاتلش عجله نداشت.

هربرت بعدا ادعا کرد که وایت به اون یه پیام تلپاتی فرستاده و بهش گفته:

«من را انتخاب کن و از قایق بیرون بیانداز. من را بکش تا دیگران نجات پیدا کنند.»

اشاره هربرت به داستان یونسه (Jonah) پیامبره. یونس بنابر عهد عتیق پیامبری بوده که ۸۰۰ سال قبل از مسیح زندگی می‌کرده. خدا به یونس دستور می‌ده برو به نینوا و مردم اونجا رو به خداپرستی دعوت کن. یونس هم راه می‌یوفته ولی نه به سمت نینوا بلکه به سمت یافا (Jaffa)، از اونجا هم سوار یه کشتی می‌شه که بره ترشیش (Tarchich) (اسپانیای کنونی) بنابراین یونس دستور خدا رو اجرا نمی‌کنه و در واقع، به جهت عکس می‌ره! خدا هم کشتی رو دچار طوفان شدیدی می‌کنه، به طوری که کشتی در حال غرق شدن بوده. مسافرای کشتی از یونس می‌پرسن که چه کار کنیم، یونسم پیشنهاد می‌ده اونو بندازن تو دریا تا دریا آروم بشه. اولش مسافرا تلاش می‌کنن قایقو نجات بدن ولی وقتی دیگه چاره‌ای ندارن یونس رو به دریا می‌ندازن و دریا هم آروم می‌شه! اما یونس توسط یه نهنگ بلعیده می‌شه و سه روز و سه شب توی شکم اون می‌مونه. توی این مدت یونس دعا می‌کنه و از خدا طلب بخشش می‌کنه، خدا هم به نهنگ دستور می‌ده که یونس رو توی جزیره‌ای بیرون بندازه. البته اینکه چرا یونس فرمان خدا را انجام نداد و به سمت یافا رفت و بعد از اینکه از دهن نهنگ بیرون اومد چه اتفاقاتی افتاد خودش داستان دیگه‌ای هست، می‌تونید با یه جستجوی ساده کل داستان رو پیدا کنید که داستان بسیار جالبیه!

توی همین زمانا هربرت داشت کتابی رو می‌خوند به نام رنج و سرمستی (The Agony and the Ecstasy) که یه بیوگرافی بود از میکل‌آنژ (Michel-Ange) مجسه‌ساز معروف ایتالیایی. تو این کتاب به تشریح بدن انسان توسط میکل‌آنژ اشاره شده بود، مثلا یه جاش اومده:

«میکل‌آنژ ساعت‌ها و به‌طور مخفیانه بدن‌ها را تشریح می‌کرد تا بتواند در مورد شکل بدن انسان اطلاعات بیشتری به دست آورد و در نقاشی و مجسمه‌سازی از این اطلاعات استفاده کند. بنابراین آثار او بسیار دقیق‌تر از سایر هنرمندان است.»

البته میکل‌آنژ از کلیسا اجازه ویژه‌ای برای تشریح داشت و صد البته کسایی رو تشریح می‌کرد که قبلا مرده بودن! این کتابو مادر هربرت بهش داده بود و امیدوار بود که چون هربرت به هنر علاقه داشت با خوندن این کتاب سرش به هنر گرم بشه و دست از رفتارای عجیبش برداره، ولی خوندن این کتاب الهام بخش هربرت شد برای یه قتل دیگه و بدون تردید وحشتناک‌ترینشون!

جان داگلاس (John E. Douglas) یکی از معروف‌ترین جرم‌شناسای FBI درباره قاتلای سریالی می‌گه:

«اگر می‌خوای یه هنرمند رو درک کنی، به اثرش نگاه کن.»

بدون شک هربرت با جنایت بعدیش این مفهوم رو یه گام به جلو برد و تبدیلش کرد به: «اگه می‌خوای یه هنرمند را درک کنی، اثرش رو دوباره خلق کن!».

ادامه دارد ...


جرمقاتل سریالیاسکیزوفرنی پارانوئیدداستان واقعی
در کمال خونسردی بلاگیه درباره جرم، درباره موضوع‌هایی مثل قاتلای سریالی، قتل‌های دسته جمعی، پرونده‌های حل نشده و افراد گمشده. به دنیای قربانی‌های بی‌گناه و گناه‌کار خوش اومدید!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید